خدایا!
ای خدای مهربان وبی ریا
تو مرا ساقی باش در میان این آتش
آنگاه که به چشمم از پشت این زبانه های لاله گون
تصویر پرده دار دوستی رسید
و من بی دریغانه خود را به شن زار آتش زدم
تا که شاید در آنطرف این بحر سرخ
حلیمی باشد و آب صفای که تسکینم دهد
اما افسوس افسوس که در ورا این دشت سوزان
کالبدی بود
کالبدی سیاه
کالبدی که برای فریب من
فقط وفقط لباس شرع بتن کرده بود
!!! وبس
قناعت را از او آموختم ؛از دخترکی که رویای همیشگی اش دست یافتن به آسمان بود .
او تمام کوچه های دوره طفولیتش را به این امید عبور میکرد که روزی آسمان را لمس خواهد کرد و هر روز گل تازه ای برای امید وار ماندنش بر زمین دل مینشاند و بار بار برای جلو گیری از گرد گرفتگی دل ،چشمه زلال چشم را با قطره های مروارید امید روان ساخته ؛امید دل را صیقل میداد و با یک نگاه تازه و معطر بسوی آسمان مینگریست .
او دستان پر مهرش را با نور ستاره های آسمان تزئین میکرد و لبانش را با لبخندی پر
از امید مزین کرده درخشش زینت زای را در چهره اش نقش میکرد .
اری او همین گونه در جاده ی عمر به جلو میرفت و در طول راه با خود میگفت :"دل من آهنگ امید خودت را بنواز ؛بنوز که زمزمه رسیدن است ...
او آنگاه که کنار ساحل رسید ،نا گهان متوجه نقش آسمان روی آب روان بحر شد و دست در میان آب کرده موجی بس زیبا بپا نمود و دل دریای خودش را دریای تر ساخت .
همان گونه که در کنار ساحل ایستاده و پنجه های باد موهایش را شانه میکرد چنان به وجد آمده بود که سراسر وجودش مملو شادی بود .
از او پرسیدم ، دلیل اینهمه نشاط چیست (؟)
او به من گفت :"من دیریست آرزوی دست یافتن به آسمان را به سر پروراندم و امروز با عنایت پروردگارم به آرزو رسیدم "
باز پرسیدم چگونه ؟!!!
در جوابم گفت:" من امروزتصویر آسمان را در ایینه ی بحر دیده و با تمام عشق اورا لمس کردم و اینرا کسی جز خدایم بمن میسر نساخت "