قناعت را از او آموختم ؛از دخترکی که رویای همیشگی اش دست یافتن به آسمان بود .
او تمام کوچه های دوره طفولیتش را به این امید عبور میکرد که روزی آسمان را لمس خواهد کرد و هر روز گل تازه ای برای امید وار ماندنش بر زمین دل مینشاند و بار بار برای جلو گیری از گرد گرفتگی دل ،چشمه زلال چشم را با قطره های مروارید امید روان ساخته ؛امید دل را صیقل میداد و با یک نگاه تازه و معطر بسوی آسمان مینگریست .
او دستان پر مهرش را با نور ستاره های آسمان تزئین میکرد و لبانش را با لبخندی پر
از امید مزین کرده درخشش زینت زای را در چهره اش نقش میکرد .
اری او همین گونه در جاده ی عمر به جلو میرفت و در طول راه با خود میگفت :"دل من آهنگ امید خودت را بنواز ؛بنوز که زمزمه رسیدن است ...
او آنگاه که کنار ساحل رسید ،نا گهان متوجه نقش آسمان روی آب روان بحر شد و دست در میان آب کرده موجی بس زیبا بپا نمود و دل دریای خودش را دریای تر ساخت .
همان گونه که در کنار ساحل ایستاده و پنجه های باد موهایش را شانه میکرد چنان به وجد آمده بود که سراسر وجودش مملو شادی بود .
از او پرسیدم ، دلیل اینهمه نشاط چیست (؟)
او به من گفت :"من دیریست آرزوی دست یافتن به آسمان را به سر پروراندم و امروز با عنایت پروردگارم به آرزو رسیدم "
باز پرسیدم چگونه ؟!!!
در جوابم گفت:" من امروزتصویر آسمان را در ایینه ی بحر دیده و با تمام عشق اورا لمس کردم و اینرا کسی جز خدایم بمن میسر نساخت "